اروين اروين ، تا این لحظه: 15 سال و 27 روز سن داره

عسل مامان و بابا

روز زايمان

بالاخره روز موعود فرا رسيد.روز اول ارديبهشت ماه 88 .دقيقا ميخواستم توي همين روز به دنيا بياي براي اينكه تولدت با بابات تو يه روز باشه عزيز دلم تو هم با من همراهي كردي روز قبلش خاله پروين خاله مامان مهرناز از تهران اومد پيشمون كه بياد بيمارستان پيشم دستش درد نكنه خيلي براي به دنيا اومدنت زحمت منو كشيد.صبح روز 1 ارديبهشت مامان و بابا و مامان بزرگ و خاله پروين با هم رفتيم بيمارستان.وقتي كاراي بستري مامان انجام شد مامان و خاله پروين رفتيم بالا كه براي عمل كه قرار بود ساعت 1 ظهر باشه اماده بشم بابا اميد و مامان بزرگ هم رفتن خونه.ساعت 12 ظهر بودكه پرستارا اومدن و مامان رو با خودشون بردن به اطاق عمل اونجا فقط دكتر خودمو شناختم وقتي اون باهام صحبت ...
6 مرداد 1391

انتظار

روز 25 اسفند 87 بود نوبت دکتر داشتم با مامان بزرگت رفتیم پیش اقای دکتر.اقای دکتر ازم پرسید کدوم بیمارستان میخوای بخوابی؟خیلی تعجب کردم اخه الان زود نیست؟شما که بهم گفته بودید 25 فروردین بدنیا میاد.اقای دکتر بهم گفت از الان شما رفتین توی 9 ماهگی باید نامه پذیرش بیمارستانو بهت بدم گفتم باشه هر لحظه ممکنه بدنیا بیاد اقای دکتر نمیدونست پسر مامان نمیخواد حالا حالاها بیاد بیرون      تا 20 فروردین منتظر موندیم اخه مگه تو میومدی دوباره رفتیم پیش اقای دکتر البته این وسطا یه بار دیگه هم رفته بودیم وقتی دکترت منو دوباره دید بهم گفت این کوچولو حالا دیگه نمیخواد دنیا بیاد؟ بعدش بهم گفت اگه تا 25 دنیا نیومد خودت برو بیمارستان بخواب...
13 تير 1391

مامان شکمو

عزیزم وقتی توی دل مامان بودی بعد از 4 ماه که یکم حالم بد بود بعدش عجیب همش گشنم بود همش میخواستم بخورم صبحها از گرسنگی از خواب بیدار میشدم و میرفتم سراغ یخچال یه صبحانه مفصل برا خودم درست میکردم تخم مرغ کره مربا پنیر گردو و بادام.بابا امیدت با تعجب نگاهم میکرد و میگفت همه اینارو میخوای بخوری؟ و بعدشم میشست جلوم و با تعجب نگاه میکرد که من با چه اشتهایی میخورم اخه خودش اصلا عادت صبحانه خوردن نداشت.خودم کمکم عادتش دادم خلاصه نزدیکای ظهر که میشد دوباره دلم ضعف میرفت ایندفعه دلم میوه میخواست.از هر میوه ای یه دونه بر میداشتم میشد 5-6 نوع میوه.فکر کنم تو هم به خاطر همین اینقدر علاقه به میوه داری.عزیزم خدا را شکر همیشه هوس چیزای خوب خوب میکردم م...
10 تير 1391

اولین تکون خوردنت

گل پسرم وقتی 4 ماهه بودم یه روز باید میرفتم پیش دکترت.وقتی رفتم ازم پرسیدن تکون میخوره؟منم گفتم نه.بعد دکترت گفت تکون میخوره ولی تو نمیفهمی.برام سوال شده بود که چطوری تو تکون میخوری و من نمیفهمم از طرفی هم نگران شده بودم که چرا تکون نمیخوری ولی تو عزیز دلم همون شب با تکون خوردنت منو از نگرانی در اوردی.خیلی حس خوبی بود اولین حرکتتو که احساس کردم مثل ماهی از یه طرف به طرف دیگه رفتی.تا اخر بارداریم خیلی تکون میخوردی وای که چقدر پاهاتو میکوبیدی به شکم مامان.ماههای اخر هم همش میرفتی یه طرف شکم مامان قلمبه میشدی طوریکه شکمم یه وری میشد.بابا امیدت وقتی اینو میدید خیلی تعجب میکرد ...
6 تير 1391

اسباب کشی

گل پسرم وقتی توی دل مامان مهرناز بودی چون یکم مامان حالش بد میشد و مامان بزرگت هم تازه مریضیش خوب شده بود مامان و بابا تصمیم گرفتن که به خونه مامان بزرگ اسباب کشی کنن به خاطر همین هم خونمونو سپردیم به بنگاه که براش مستاجر پیدا کنه.مامان و مامان بزرگ هم به جمع کردن وسائل مشغول بودیم بابا هم هر دفعه با یکی میومد که خونه رو بهشون نشون بده ولی نمیپسندیدن اخه عزیز دلم خونمون خیلی کوچولو بود   بالاخره یه خانواده خوب که یه پسر کوچولو به نام فرزاد هم داشتن خونمونو پسندیدن و ما هم روزهای اخر شهریور بود که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه مامان بزرگت خیلی خوشحال بودیم چون به خونه خیلی بزرگتری اومده بودیم حیاط داشت و من با خودم فکر میکردم وقتی تو...
6 تير 1391

خاطرات بارداری مامان

عزیز دلم یادمه روزهای شهریور ماه بود که احساس میکردم یکم حالم بد میشه.به مامان بزرگت یعنی مامان مامانت گفتم اونم به زن دایی افاق گفت و زن دایی افاق هم گفت باید بریم دکتر ازمایش بنویسه.همون شب دایی منوچهر و زن دایی افاق مامان رو برداشتن و بردن دکتر.اقای دکتر هم یه ازمایش برا مامان نوشت و فردا صبحش مامان و بابا رفتن ازمایشگاه.تا ظهر که جواب ازمایش رو بدن نمیدونی برمن چه گذشت مرتب به ساعت نگاه میکردم تا بابا امیدت بیاد.منم چون دایی منوچهر اینا اومده بودن خونه مامان بزرگت بودم.بالاخره بابا امید اومد و داشت میخندید و گفت جوابش مثبته اصلا باورم نمیشد همش فکر میکردم بابا امیدت داره باهام شوخی میکنه.بالاخره باورم شد که داره جدی میگه از خوشحالی نمی...
6 تير 1391