خاطرات بارداری مامان
عزیز دلم یادمه روزهای شهریور ماه بود که احساس میکردم یکم حالم بد میشه.به مامان بزرگت یعنی مامان مامانت گفتم اونم به زن دایی افاق گفت و زن دایی افاق هم گفت باید بریم دکتر ازمایش بنویسه.همون شب دایی منوچهر و زن دایی افاق مامان رو برداشتن و بردن دکتر.اقای دکتر هم یه ازمایش برا مامان نوشت و فردا صبحش مامان و بابا رفتن ازمایشگاه.تا ظهر که جواب ازمایش رو بدن نمیدونی برمن چه گذشت مرتب به ساعت نگاه میکردم تا بابا امیدت بیاد.منم چون دایی منوچهر اینا اومده بودن خونه مامان بزرگت بودم.بالاخره بابا امید اومد و داشت میخندید و گفت جوابش مثبته اصلا باورم نمیشد همش فکر میکردم بابا امیدت داره باهام شوخی میکنه.بالاخره باورم شد که داره جدی میگه از خوشحالی نمیدونستم باید چه کار کنم باورم نمیشد دارم مامان میشم دنیا برام قشنگتر شده بود از اون روز همش از بوی غذا مخصوصا از بوی شیر و بوی لوبیا حالم بد میشد اولش میخواستیم به کسی نگیم ولی از بس خوشحال بودیم به همه گفتیم