اروين اروين ، تا این لحظه: 15 سال و 27 روز سن داره

عسل مامان و بابا

خاطرات بارداری مامان

1391/4/6 13:55
نویسنده : مامان مهرناز
327 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم یادمه روزهای شهریور ماه بود که احساس میکردم یکم حالم بد میشه.به مامان بزرگت یعنی مامان مامانت گفتم اونم به زن دایی افاق گفت و زن دایی افاق هم گفت باید بریم دکتر ازمایش بنویسه.همون شب دایی منوچهر و زن دایی افاق مامان رو برداشتن و بردن دکتر.اقای دکتر هم یه ازمایش برا مامان نوشت و فردا صبحش مامان و بابا رفتن ازمایشگاه.تا ظهر که جواب ازمایش رو بدن نمیدونی برمن چه گذشتخیال باطل مرتب به ساعت نگاه میکردم تا بابا امیدت بیاد.منم چون دایی منوچهر اینا اومده بودن خونه مامان بزرگت بودم.بالاخره بابا امید اومد و داشت میخندیدخنده و گفت جوابش مثبته اصلا باورم نمیشد همش فکر میکردم بابا امیدت داره باهام شوخی میکنه.بالاخره باورم شد که داره جدی میگه از خوشحالی نمیدونستم باید چه کار کنمنیشخند باورم نمیشد دارم مامان میشم دنیا برام قشنگتر شده بودلبخند از اون روز همش از بوی غذا مخصوصا از بوی شیر و بوی لوبیا حالم بد میشدسبز اولش میخواستیم به کسی نگیمساکت ولی از بس خوشحال بودیم به همه گفتیمچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)