مامان شکمو
عزیزم وقتی توی دل مامان بودی بعد از 4 ماه که یکم حالم بد بود بعدش عجیب همش گشنم بود همش میخواستم بخورم صبحها از گرسنگی از خواب بیدار میشدم و میرفتم سراغ یخچال یه صبحانه مفصل برا خودم درست میکردم تخم مرغ کره مربا پنیر گردو و بادام.بابا امیدت با تعجب نگاهم میکرد و میگفت همه اینارو میخوای بخوری؟ و بعدشم میشست جلوم و با تعجب نگاه میکرد که من با چه اشتهایی میخورم اخه خودش اصلا عادت صبحانه خوردن نداشت.خودم کمکم عادتش دادم خلاصه نزدیکای ظهر که میشد دوباره دلم ضعف میرفت ایندفعه دلم میوه میخواست.از هر میوه ای یه دونه بر میداشتم میشد 5-6 نوع میوه.فکر کنم تو هم به خاطر همین اینقدر علاقه به میوه داری.عزیزم خدا را شکر همیشه هوس چیزای خوب خوب میکردم مثل میوه یا قورمه سبزی و...... وای گفتم قورمه سبزی یاد یه خاطره افتادم یه روز که جمعه بود و عمه رومینا و عمو ورقا هم از کرمان اومده بودن پیشمون.مامانی همه رو ناهار دعوت کرده بود خونشون.قورمه سبزی و فسنجون خوشمزه هم درست کرده بود عصر وقتی میخواستیم برگردیم مامانی بهم گفت میخوای یکم غذا ببری خونه اگه گشنت شد بخوری؟منم چون اون لحظه گشنم نبود گفتم نه نمیخوام.خلاصه از تو چه پنهون وقتی برگشتیم و اخر شب شد مامانت یهو هوس فسنجون مامانی رو کرد و هی به بابا امید میگفت من فسنجون میخوام بیچاره بابا امید ساعت 11-12 شب بود که لباس پوشید و رفت خونه مامانی و بابایی برا مامان فسنجون بگیره