انتظار
روز 25 اسفند 87 بود نوبت دکتر داشتم با مامان بزرگت رفتیم پیش اقای دکتر.اقای دکتر ازم پرسید کدوم بیمارستان میخوای بخوابی؟خیلی تعجب کردماخه الان زود نیست؟شما که بهم گفته بودید 25 فروردین بدنیا میاد.اقای دکتر بهم گفت از الان شما رفتین توی 9 ماهگی باید نامه پذیرش بیمارستانو بهت بدم گفتم باشه هر لحظه ممکنه بدنیا بیاداقای دکتر نمیدونست پسر مامان نمیخواد حالا حالاها بیاد بیرون تا 20 فروردین منتظر موندیم اخه مگه تو میومدی دوباره رفتیم پیش اقای دکتر البته این وسطا یه بار دیگه هم رفته بودیم وقتی دکترت منو دوباره دید بهم گفت این کوچولو حالا دیگه نمیخواد دنیا بیاد؟ بعدش بهم گفت اگه تا 25 دنیا نیومد خودت برو بیمارستان بخواب منم که همیشه دوست داشتم تولد تو با بابا امیدت تو یه روز باشه به اقای دکتر گفتم اونم قبول کرد که روز 1 اردیبهشت برم بیمارستان.بدین ترتیب تولدت شد 1 اردیبهشت 88 که با بابا امید یه روز بدنیا اومدین ولی به فاصله 30 سال.قربونت برم که در انتخاب روز تولدت هم با مامانت همکاری کردی نمیدونی چقدر این روزای اخر برام سخت بود انتظار همش میخواستم زودتر بدنیا بیای و ببینمت.یکی از کارام این بود که میرفتم سراغ لباسات و اونارو مرتب میکردم به بابا امیدت میگفتم دوست دارم هر چه زودتر دنیا بیاد بغلش کنم و این لباسارو تنش کنم.خیلی دوست دارم عزیزم تو همه دنیای منی